اینکه stateless object باشی نسبت به همه چیز و همه کس الا یک مورد….
سعادت…
2010/08/13شکلات
2010/08/07«مشکلات دیروزم امروز حل شده هستند و مشکلات امروزم انشاءالله فردا حل خواهند شد»
این یکی از جملاتیه که در مواقع استرس و سختی با خودم تکرار میکنم. گاهی اوقات که به گذشته فکر میکنم، میبینم برای چه مسائل خندهدار و مسخرهای حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفتهام!
شرحی در عبارات SEs مرجوعه…
2010/04/28اکثر عبارات موتور جستجویی که به اینجا رسیدهاند درباره سربازی بودهاند… بد نیست پستی بنویسم درباره مراحل «شتر سربازی»(که معمولا روی اکثر پسرها مینشیند :D). مراحلی که اینجا آوردم در حالت نرمال است(مستقیم سربازی- یعنی کاری ندارم با کفالت و …)
شما اول یک سری میزنید به این مراکز پلیس+۱۰، یک دانه از این دفترچههای خدمت سربازی را میگیرید. مدارکی که نیاز هست داخل دفترچه نوشته شده است. فقط این توضیح را بدهم، وقتی که تسویه حساب میکنید از دانشگاه، آخرش دو نامه دستتان میدهند که محتوای هر دوشان تقریبا یکی است… یکی را باید پست کنید به قسمت رایانه سازمان نظام وظیفه… اما قبلش یکی دو تا کپی ازش بگیرید. واکسیناسیون در یکی از مراکز بهداشت شهرتان انجام میشود که زیاد کاری ندارد. از همان جایی که واکسنتان را زدهاید، بپرسید برای معاینه عمومی کجا باید بروید. کل واکسیناسیون و معاینه -با در نظر نگرفتن ترافیک و …- نیم ساعت هم طول نمیکشد. بعد از اینکه مدارکی را که داخل دفترچه نوشته شده است، جمع کردید، همهشان را به همان مرکز پلیس + ۱۰ای که دفترچه را از آنجا گرفته بودید، ببرید و بعد از طی یک سری مراحل ساده، بهتان میگویند که بروید خانهتان، Green Card(همان برگ سبز) به آدرس خانهتان ارسال خواهد شد. اگر خیلی عجله دارید، دو سه روز بعد بروید به مرکز پلیس + ۱۰ و بارکد پستی را بگیرید و بروید اداره پست دنبال برگ سبزتان! تقریبا کار تمام است… بعدا یک برگه دیگر هم خدمتتان میرسد که کد محل اعزام داخلش نوشته شده است. اگر میخواهید اعزامتان زودتر یا دیرتر باشد، مستقیم از نظام وظیفه تهران اقدام کنید(پل چوبی- میدان سپاه) خودش هم روزهایی که ملاقاتهای عمومی هست که فکر کنم دوشنبهها و چهارشنبهها باشد(در مورد چهارشنبه زیاد مطمئن نیستم، ولی دوشنبهها را مطمئنم).
عبارت دیگری که به اینجا ختم شده است، «خاله شادونه» است(البته به اضافه یکی دو تا کلمه همراهش)… به جان خودم هم که نباشد، به جان این «بشقاب اسپاگتی»(پوینتر ماوستان را ببرید روی Spaghetti Code از قسمت پیوندها) چیزی در این باره نمیدانم!
مثل اینکه فقط من اهل تنبلی و دودره بازی نیستم! درباره تنبلی فقط این را بگویم که منظورم از تنبلی فقط و فقط و فقط در انتخاب راهحل انجام دادن کارهاست، نه خود انجام دادن کارها!
جالب است که با عبارت «فول آلبوم اونسنس» هم به اینجا رسیدهاند… والا من فول آلبوم اونسنس را دارم، ولی یادم نمیآید چیزی دربارهاش اینجا نوشته باشم. در هر صورت اگر نظر من را درباره اونسنس بخواهید، میگویم صدای امیلی(خواننده گروه اونسنس) یکی از خالصترین صداهایی است که تا به حال شنیدهام، آهنگهایش هم واقعا عالی هستند، قیافهاش هم که کلا یک چیز دیگر است… ولی خواهشا توصیه من را بپذیرید: بیخیال اونسنس شوید… آهنگهای اونسنس آدم را نسبت به زندگی بیخیال میکند و وقتی نسبت به زندگی بیخیال شوید، حساب و کتاب وقتتان هم دستتان نخواهد بود و بعدش پشیمانی سودی ندارد. خود من فقط موقعی به اونسنس گوش میدهم که بخواهم حالم از «خیلی بد» به «بد» تغییر کند. عوضش کیتارو گوش کنید! اگر هم هضم آهنگهای کیتارو برایتان سخت است، میتوانید به آهنگهای Mehdi گوش کنید(+).
آخر سر هم بگویم که همه مراحلی که درباره سربازی نوشتهام، برای من اتفاق افتاده… از یکی دو جای دیگر هم بپرسید، شاید نوشتههایم کم و کسری داشته باشند.
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت…
2010/04/18آدمیزاد تو هر سنی یه مشغولیت مخصوص اون سن رو داره. وقتی بچهست، اسباببازی… وقتی جوونه، عشق و عاشقی… تو میانسالی، خانواده و بچههاش و در پیری، پول و پله و… مثلا بچهگیاش دستش اسباببازی میدن که نزنه شیشه همسایه رو بشکنه… یا جوونیاش، عشق و عاشقی باعث میشه که هوا و هوسش رو کنترل کنه و … ولی همه این مشغولیتها فقط سطح نرمالن، نه سطح تاپ….
اگه بخوام در حد این اسباببازیها بمونم و بالاتر از اونا نرم، وقت پیری باز هم برمیگردم به همون بچهگیام… با این تفاوت که این دفعه دور و بریام ازم انتظار دارن… انتظار دانایی و حکمت… انتظار چیزی که ندارم، وقت نذاشتم داشته باشمش… اگه الان جوابی غیر از «هیچی» واسه این سئوال که «اگه همه چیزا و کسایی که دوستشون داری و بهشون وابسته هستی رو یه دفه ازت بگیرن، چی کار میکنی؟» نداشته باشم، باید یه فکری به حال خودم بکنم که بدجوری قمر در عقربه…. اگه از همین حالا نتونم با خودم رو راست باشم و همهش خودمو گول بزنم، آخرش هیچ گهی نمیشم… اگه نتونم از روزمرگیهام بیام بیرون… اگه نتونم خودمو تو آیینه بشناسم… اگه بذارم وجود نامحدودم محدود محدودیتها بشه…. اگه به بدیها عادت کنم….
از همین حالا باید دنبالش باشم… دنبال فرزانگیای که عصاره زندگی توش خلاصه شده باشه…. حکمتی که در تئوری حرف زدن دربارهش راحته، ولی در عمل تک تک سلولهای بدن رو خاکستر میکنه…. قدم گذاشتن تو این راه راحته، ولی ادامهش….
Virtual Suicide
2010/04/15یکی از عادتهای بدی که بیشترین ضربه را به من زده است، «از این شاخه به آن شاخه پریدن است». طوری که یادم نمیآید آخرین کتابی که تمام کردم، کدام بود… یا آخرین مطلبی که به طور کامل یاد گرفتم….
به تجربه برایم ثابت شده است هر ابزاری که توسط انسان ساخته میشود نمیتواند همه نیازهای او را تامین کند. همین طور هم جنبه منفی دارد و هم جنبه مثبت… درباره ابزارهای وب ۲ هم این مسئله صدق میکند. ما -انسانهایی که وقت قابل توجهی را در اینترنت صرف میکنیم- کمتر از عمر اسمیمان زندگی میکنیم. از آنجایی که زمان واقعیمان را در دنیای مجازی صرف میکنیم و ۲۴ ساعتمان شاید به ۲۰ ساعت یک آدم نرمال هم نرسد.
هفته بعد، یک اردیبهشت اعزام خواهم شد. اصلا احتمال نمیدادم که درخواست تعجیلم جور شود و به جای یک شهریور، اردیبهشت اعزام شوم. از همین حالا ماندهام چطور دوران آموزشی را بدون اینترنت سر کنم. وابستگی بزرگترین خطر برای انسان است… به شدت به دنیای مجازی وابسته شدهام…
همه چیز مختص این دنیا ساده است، غیر از انسان که بینهایت پیچیده است. وب ۲ انسان واقعی را تصویر میکند و سعی دارد از این پیچیدگی حداکثر استفاده را ببرد. یکی از سرویسهای جالب وب ۲، ماشین خودکشی است… برای کسانی که یادشان افتاده که دنیای واقعیای هم وجود دارد….
من یکی از آن افراد هستم: موقعی که تصمیم گرفتم اکانت تویترم را حذف کنم، به خاطر لینکهای ۰۱ای که بعضی از فالوینگهایم تویت میکردند، این کار را نکردم. ولی «از این شاخه به آن شاخه پریدن»… دیگر نمیخواهم از این عادت بد ضرر کنم…. در سلامت عقلی کامل، اکانت تویترم را حذف میکنم… گوگل ریدرم را هرس میکنم و فیدهایی را که به هبچ دردی نمیخورند و غیر از انرژی منفی چیز دیگری برای عرضه ندارند دور میاندازم… از گروههایی که فقط و فقط برای وقت تلف کردن هستند و حتی گروههایی ۰۱ای که تمرکزم را به هم میزنند، لغو عضویت میکنم. خوشبختانه در فرند فید و فیس بوک اکانتی ندارم که بخواهم حذفشان کنم! تنها چیزی که از دنیای مجازی میخواهم، همین وبلاگ است… به خاطر دوستان مجازی و به خاطر اینکه هنوز وابستهاش نشدهام.
الان احساس میکنم آزادم… آزادی بیشتر از آنکه رهایی از محدودیتها باشد، رهایی از وابستگیهاست…
بعدا نوشت: «ماشین خودکشی» کار نکرد… دستی خودکشی کردم! الان تعداد فیدهای گوگل ریدرم، ۴۹ تاست و تعداد مطالب خوانده نشده از ۴۰۰ و خردهای تا رسیده به ۳۵ تا! قضیه تویترم هم حل شد!
1/24
2010/04/04۱۵ روز از سال جدید گذشته است….احساس میکنم امسال سال خوبی برایم خواهد بود، با وجود اینکه احتمال سربازی رفتنم هم هست. راستش را بخواهید این پست حمیده باعث شد به خودم بیایم و حداکثر استفاده را از وقتم داشته باشم. برای همین برنامه زمانی تنظیم کردهام که یک طرفش روزهای هفته و طرف دیگرش تقسیمات ساعت از ۶ صبح تا ۱۲ شب با فاصله نیم ساعت به نیم ساعت است و کارهایی را که در طول روز انجام میدهم، در خانه مربوطهاش مینویسم. این طوری از خودم خجالت میکشم که وقتم را بیخودی تلف کنم. خوشبختانه تا الان این روش مؤثر بوده و باعث شده تا سه فصل از راهنمای فریم ورک yii را در عرض ۴ روز تمام کنم و الان آخرهای فصل ۴ هستم.
خیلی وقت پیش دلم میخواست yii framework را یاد بگیرم، ولی امروز فردا کردنها مانع از شروعش میشد. Yii framework را بعد از بررسی چند تا از فریمورکهای دیگر انتخاب کردم. البته اگر جامعه کاربران APF فقط محدود به کاربران آلمانی زبانش نبود، انتخاب من بدون شک APF بود. Zend را انتخاب نکردم، چون با وجود ساپورت محکمی که دارد، وقت زیادی برای یادگیری میخواهد. codeigniter را انتخاب نکردم. چون اولا خیلی ساده و قر و قاطی به نظرم آمد. دلیل دومش هم تاریخ انتشار آخرین نسخهاش(1.7.2) است که مربوط میشود به ۶ ماه پیش. ظاهرا codeigniter هم به سرنوشت zoop دچار شده است. cakephp با وجود زمان کمی که برای یادگیریاش لازم است، راندمان پایینی دارد. Prado را انتخاب نکردم، چون Qiang Xue موسس Prado، موسس yii هم هست! و بنا به دلایلی که نمیدانم، بیخیال Prado شده و yii را شروع کرده است.
تقریبا ۶، ۷ ماه پیش تصمیم گرفته بودم ۶، ۷ ماه بعد، چارچوب برنامهنویسی برای زبان php بنویسم، ولی خب، الان میبینم وقتش را ندارم و کارهای مهمتری هست. چارچوب برنامهنویسی دارد یواش یواش جای خودش را بین توسعهدهندگان ایرانی باز میکند. در آخرین پادکست linuxfm هم دربارهاش توضیحاتی داده شده بود. در هر صورت، امیدوارم هر چه زودتر این دوران استرسزای جوانی که باید زیربنایی برای بقیه زندگیام باشد، با خوبی و خوشی تمام شود تا با خیال راحت بتوانم شروع به نوشتن چارچوب مذکور بکنم.اسمش را از همین الان انتخاب کردهام!
بعد از یادگیری yii، سیزده مورد دیگر در زمینه ۰۱ هست که میخواهم یاد بگیرم. وقتگیرترینشان معماری جاوا و بررسی ابزارهای تحلیل و طراحی است. با وجود وقت کمی که دارم احساس میکنم میتوانم به همهشان برسم و دریای با عمق یک سانتیمتر اطلاعات صفر یکم را گسترش دهم،باشد که اقیانوسی شود برای خودش.
در انتها امیدوارم همهمان حداکثر استفاده را از زمانی که در اختیار داریم، داشته باشیم و انتهای سال از خودمان راضی باشیم. «زمان تنها چیزی است که با عدالت مطلق بین انسانها تقسیم شده است»، قدرش را بدانیم. در ضمن، میتوانید برنامه زمانی را که اول پست دربارهاش نوشتم، از این لینک دانلود کنید.
گذری به گذشته مجازی…
2010/03/31الان داشتم نوشتههای قدیمیام را مرور میکردم. در دنیای واقعی، آدمی نیستم که اهل خرت و پرت جمع کردن و یادگار نگهداشتنشان باشد. هر چیزی که لازم نداشته باشم، دور میاندازم. ولی درباره فایلهای۰۱، فقط خود سیستم و متعلقاتش هستند که مکان فیزیکی اشغال میکنند. برای همین نگهشان میدارم. دلیل ورودم به دنیای مجازی، تخلیه یک سری نشخواریات مغزم بود که بیش از حد اذیتم میکردند. ولی الان دیگر نیازی به این کارها نیست. آن آب در حال جوش آرام و کاملا سرد شده، با این وجود آهکش ته کتری تثبیت شده است….
اولین پستم، «۸۷» بود، ۲۹ اسفند سال ۸۶! چقدر درباره «قانون نگاه طولی یا فرافضا» فکر کردم و آخرش نتوانستم آنطور که میدانم، بنویسمش. همیشه همین طور بوده. بیان دقیق مطلبی که در سطح wisdom میباشد، تقریبا غیرممکن است:
«نوشته های من در حد «فهمیدن» برای تو هستند نه «درک کردن»، مگر این که خودت قبلا درکشان کرده باشی که در این صورت برایت تکرار مکرراتند! این قانون در نوشته های تو هم صدق میکند»
معمولا وبلاگهای ایرانی مخصوصا آنهایی که از سرویس دهندگان ایرانی استفاده میکنند، مطلبی درباره عشق دارند. من هم آن زمان سنتشکنی نکردم و سخنی از افلاطون در این باره نوشتم:
«اگه با دلت چيزي يا کسي رو دوست داري زياد جدي نگيرش، چون ارزشي نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که ديدنه، اما اگه يه روز با عقلت کسي رو دوست داشتي، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داري چيزي رو تجربه مي کني که اسمش عشقه»
اکثر نوشتههایم کوتاه و ساده بودند:
«با خودت رو راست باش.»
«Why we’re too blind to see the one who’s always with us»
«صد و بیست و چهار هزار تا پیامبر اومدن بگن که تو خودت نمره بیستی ولی ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم»
ولی وقت بسیاری گرفت تا بعضی از همین یک خطیهای ساده را درک کنم:
«هر چقدر به نور نزدیکتر بشی سایه ات هم کوتاهتر می شه، ولی بپّا نوری که انتخاب میکنی خودش سایه نباشه»
«در آرمانشهر معنای هر چیزی در تئوری و عمل یکیه»
«آتش جهنم فقط به کسایی آسیب نمی رسونه که در این دنیا از آتش عشق الهی خاکستر بشن»
گاهی اوقات گذری داشتم به دنیای ۰۱:
«به علت هک شدن سرویس عقل از طریق پورت 54، تا اطلاع ثانوی این پورت بسته می باشد.لطفا از اسکن مجدد خودداری فرمایید»
(اولین کامنت «بشقاب اسپاگتی» در وبلاگم، برای همین پست بود: «خوشمان آمد…»)
پستهایی بودند که هنوز هم بهشان اعتقاد دارم:
«بعضی وقتها بهترین کمکی که می تونی به یه نفر بکنی اینه که اصلا کمکش نکنی»
و مطالبی که ناشی از نادانیام بود:
«خدایا بهت اعتماد دارم، ولی بعضی وقتها به عقلی که بهم دادی بیشتر اعتماد دارم»
(دوست داشتم برای همین مطلب اخیر کامنت مخالفی داده میشد، ولی دو سه تا کامنت داشت که همهشان بهبه و چهچه که چقدر جالب است و ….)
از همان ابتدا، حداکثر سعیام این بوده که در دنیای مجازی دو اصل را رعایت کنم: ۱- بین دنیای واقعی و دنیای مجازی، باید حداقل وابستگی وجود داشته باشد. ۲- جنسیت در دنیای مجازی مطرح نیست:
«در دو جا (البته تا الان که دارم این پست رو می نویسم) جنسیت مطرح نیست:
1. در دوستی
2. در دنیای مجازی»
اسکرول تقریبا به وسطهای عرض مانیتور رسیده است. از اینجا به بعد قسمت «سبز» ماجراست و آتشی که باز هم در درونم شعلهورتر میشود. هر وقت به این قسمت میرسم، بغض میکنم… آه…
«داد و بیداد که در محفل ما، رندی نیست که برش شکوه برم، داد ز بیداد کشم»
.
.
.
یکی دو تا از پستهایم برای خودشان شعار زندگی شدهاند:
«می خواهم زندگی کنم، نه زنده گی»
یا همین هزینه فعلی و هزینه کلی، که قبلا دربارهاش نوشتهام.
یادم رفت بگویم: اسم اولین وبلاگم، «بهشت» بود، در بلاگفا(که بعدها آقای شیرازی به خاطر اینکه حرف از مهاجرت به بلاگر زده بودم، حذفش کرد!). در آخرین خط معرفی خودم(بالای منوی سمت چپ) این جمله را نوشته بودم:
«به بهشتی فراتر از بهشت بیندیشید»
بعد از حذف شدن وبلاگم، یکی دو روز مهمان بلاگر بودم، ولی چون محیط مدیریتش زیاد برایم دلچسب نبود به وردپرس نقل مکان کردم. وسطهای مرداد پارسال بود که مسئلهای درباره رویهها و محدودیتها بدجوری CPU مغزم را به خودش اختصاص داده بود، طوری که دیگر نمیتوانستم درباره «بهشت و زمین» بنویسم. دنیای واقعیام هم قاطی دنیای مجازیام شده بود که اصلا خوب نبود، به همین خاطر آن وبلاگ وردپرسی را حذف کردم. فلسفه VITD هم همین است که دستم باز باشد تا درباره هر موضوعی که دلم خواست، بنویسم. آخرین جمله مرحوم آخرین وبلاگم این بود:
«… بله، قانون اصلی همین است: «قوانین روزی مسخر من خواهند شد!» و خوشبخت ترین و در عین حال بدبخت ترین انسان کسی است که نه «بهشت» را بخواهد و نه «زمین» را؛ بلکه در پی حقیقت باشد، بدون تعصب…بدون خودخواهی»
امیدوارم همهمان «خوشبخت ترین و در عین حال بدبخت ترین انسان» باشیم. آمین.
89
2010/03/21امروز، روز خوبی برای من بود. از آن استرس های همیشگی که سال های اخیر در لحظه تحویل داشتم، خبری نبود. به تجربه برایم ثابت شده است که لحظه تحویل سال نو حالم هر طور باشد، بقیه سال هم آن طور خواهد بود. امیدوارم امسال سال پر خیر و برکتی برایم باشد و هنگامی که آخرهای سال، حساب و کتاب می کنم، از خودم راضی باشم. قصد دارم برای امسال، یکسری اهداف تعین کنم، که بعد از نوشتن این پست انجامش خواهم داد.
سهوا «16» آخرین پست پارسال شد تا هماهنگ باشد با هشتاد و هشتی که احساس می کردم بهترین سال تمام عمرم خواهد بود. فکر کنم نیازی نباشد که بگویم احساساتم همه کشک بودند و 88 سال خوبی برایم نبود، ولی متفاوت ترین بود. چیزهای زیادی در این سال یاد گرفتم. اکثرشان همراه با تجربه های تلخ بود. دوست ندارم درباره خاطرات بد بنویسم. اما بهترین خاطره سال 88، تولد تارا بود که به حق لطف و رحمت الهی است برای خانواده مان.
در هر صورت، هر چه بود تمام شد….
سال نو مبارک :) امیدوارم امسال برای شاد بودن، نیازی به دلیل نداشته باشیم….